یا امام رئوف ...
تا به خودم آمدم ،ثانیه ثانیه های جوانی ام آرام آرام از پی هم گذشته بودند.روزگار عجیبی بود ،روز را شب و شب را روز کردن ،
خدای من ...
همچون خمیری بودم که به اشکال مختلف قابل تغییر باشد ،ولی انگار چیزی در وجودم کم بود ،گویی فهمیده بودم که با خوبان تفاوت دارم ، اما چه تفاوتی ؟ ،به دنبال معنایی برا زندگی ام می گشتم ... حیران و سرگردان در وادی تلخ روزهای بی کسی ،که دورم پر بود از آدم های مختلف ،سر می کردم .شاید ،واژه ای مانند عشق در درونم بیگانه شده بود ،عشق...
نمی دانم ولی روزهای سختی بود ،روزه ها ماه ها سپری شد تا معجزه ای در درون من رخ دهد ،معجزه ای از جنس عشق...
مرا به سفری دعوت کردند که حتی به فکرم هم خطور نمی کرد ،