یا امام رئوف ...
تا به خودم آمدم ،ثانیه ثانیه های جوانی ام آرام آرام از پی هم گذشته بودند.روزگار عجیبی بود ،روز را شب و شب را روز کردن ،
خدای من ...
همچون خمیری بودم که به اشکال مختلف قابل تغییر باشد ،ولی انگار چیزی در وجودم کم بود ،گویی فهمیده بودم که با خوبان تفاوت دارم ، اما چه تفاوتی ؟ ،به دنبال معنایی برا زندگی ام می گشتم ... حیران و سرگردان در وادی تلخ روزهای بی کسی ،که دورم پر بود از آدم های مختلف ،سر می کردم .شاید ،واژه ای مانند عشق در درونم بیگانه شده بود ،عشق...
نمی دانم ولی روزهای سختی بود ،روزه ها ماه ها سپری شد تا معجزه ای در درون من رخ دهد ،معجزه ای از جنس عشق...
مرا به سفری دعوت کردند که حتی به فکرم هم خطور نمی کرد ،
پابه دنیای عشاق گذاشتم ،غرق شدم ،گم شدم ،اما معشوق را ندیدم ،کره ی چشمم سرگردان سرزمین چشم را در می نوردید ،تا که در آن سرزمین نابینایی را دیدم ،چه خوب با معشوق خود حرف می زد ،انگار دست نوازش معشوق روی سرش بود ،با خودم گفتم ،چشم سر که نشد ،بگذار با چشم دل ببینم ... چشم دل به جست وجو پرداخت ،زمانی گذشت ،بر دلم آشوبی به پا خواست،انگار می دیدمش ،زبانم بند آمده بود و چشمانم گریان ،بغض گلویم را چنگ می زد وقلبم از فرط خوشحالی دوست داشت از قفسش بیرون بیاید ،آری ،من با چشم دل دیدم ،با دلی که برای بار اول طلب عشق به معشوق می کرد ،معشوق من ؟،معشوق من کسی نیست جز علی بن موسی الرضا... ضامن آهو...
صحنش چه زیبا بود ،وسعت مکانش بی همتا ،ازدحام جمعیتش جهان را به وجد می آورد ،اشک و آه ...خدایا چرا تاکنون اینجا نیامدم ،آیا حال که او را معشوق خود دانستم ،به آن مرتبه عاشقی می توانم برسم ،کم معشوقی نیست ،و من در عاشقی کم تجریه ،شاید هم ،فقط صابونی است که بر دل می زنم ،چه بگویم ،عشق را زبان سخن نیست ،چه بنویسم که عشق را هیچ قلمی نمی تواند به تصویر کشد،فقط این را بگویم که یا رضا تو کیستی ؟با دل من چه کردی ؟پاسخ نمی خواهم بگویی،هیچ وقت ،لذت درگیری حال سوالم را مگیر ،رضا جان از باب الجوادت به پابوست آمدم ،و می دانم دست خالی رد نخواهم شد ،این یک اعتقاد است ،چرا که اذن دخولم از در باب الجواد است ،پنجره فولادت دگر چیست ؟ عجیب متحولم می کند ،انگار دنیانم را به دگر گونی می کشد ،آقاجان ... آقا جان ،جان جوادت مرا دریاب ،که عاشقت بمانم ،چرا که آرامشی عجیب با تو در قلبم رخنه می کند ،دگر چه بگویم ،از کجا به کجا...
در وصف رضا فقط باید نوشت " دارالشفاء"
نویسنده : مژگان مهری