می دونم ممکنه خیلی هاتون مادربزرگ نداشته باشید و از این پست ناراحت بشید اما می خوام فوق چکیده ای از زجر یک مادربزرگ برایتان بگذارم که به قدری واقعی است که گاه خودم حس می کنم خیال است و این نوشته ای از نوه ی کوچکش است.
تو رو خدا به بزرگترها احترام بذارید.
به ادامه مطلب مراجعه نمائید
نمی دانم در ذهن مادربزرگ چه می گذشت، هنگامی که او را در میان باغ قدیمی بالای قبر پدرش دیدم.پدری که چقدر از او زجر چشیده، تبعیض به معنای واقعی را می توانستم در هنگام برخورد پدر مادربزرگم با فرزندانش را مشاهده کنم.
نمی دانم هنگامی که مادربزرگم تنها با همان کمر درد و زانو درد و سخت راه رفتنش آن همه مسیر را طی کرد تا به بالای قبر پدرش برود که چه؟ که چکار کند؟ برایش فاتحه بخواند یا نشانش دهد فرزند واقعی او کیست؟ اوست یا خواهر و برادرانش که از قبر پدرش می توان فهمید چه مدت است که یادشان رفته پدر هم داشتند.
پدری که فقط برای مادربزرگم بود که پدر نبوده... پدری که باعث شد مادربزرگم ناشنوا شود، خیلی دلم می خواست بدانم در دل پر رنج مادربزرگم چه می گذرد...با پدرش چه نجوا می کند، یک روز پشت درختی پنهان شدم و مادربزرگ را زیر نظر گرفتم... هیچ نگفت، شاید هنوز از ترس کتک های پدرش... دادهای پدرش، هنوز فکر می کند که او زنده است و به سراغش خواهد آمد که مدام به او سر می زند، شاید هم بخاطر این است که نمی شنود...
به راستی اگر ما کمتر می شنیدیم شاید انسان های بهتری بودیم، وفادارتر، با گذشت تر... حتما می بایست یکسری حرف ها را نمی شنیدیم تا بهتر می بودیم.
حتما می باید کر می شدیم یا کور یا لال تا بد یاد نگیریم و بد نبینیم و بد نگوییم.دلم برای مادربزرگم خون است... شاید هر هفته به پدرش سر می زند تا کمی از عذابش را کم کند، شاید می داند که او بخاطر ناراحتی هایی که بر مادربزرگم وارد آورده چقدر در عذاب است.
دلم می خواست جلو بروم و دست مادربزرگم را بگیرم و ببوسم و بگریم و برایش صحبت کنم اما ترسیدم ناراحت شود و گذشته اش به چشمانش بیاید، پس کی او می خواهد استراحت کند؟ استراحت مادربزرگ چه زمانی فرا می رسد؟ چرا او با تمام این صبر و مهربانی اش، بیشتر آزمایش می شود؟
به او غبطه می خورم، نه بخاطر پدرش... نه بخاطر گذشته ی دردناکش... نه به خاطر اذیت هایی که گاه حالا نیز از آن ها مصون نیست... حتی نه به خاطر صبر و شکیبایی اش... به خاطر کم شنیدنش... چون دنیا را همچنان زیبا می بیند و زیبا به گوشش می رسانند.
دلم برایت خون است مادربزرگ... غم خویش را هنگامی که برای ما بازگو می کنی به قدری دردناک است که اشک هیچ یک از ما را امان نمی دهد و تو همچنان صبوری می کنی... و دیگر نمی گویی، چون فرزندانت ناراحت نشوند.ناشکری چرا؟ ولی گاه دوست داشتم گاهی مواقع مسائلی را ندانم... نشنوم تا راحت تر زندگی کنم.به سادگی مادربزرگ غبطه می خورم... به خلوص او هنگام نماز، گاه گاهی می ایستادم تا ببینم آخر نماز چه کسی را نفرین می کند
اما...
نمی خواهم دل خونتان کنم اما...کسی را نفرین نمی کرد... شکوه ای از خدا نداشت... شــکر و دعا فقط برای هرکسی جز خودش.برای کسی که حتا برای کمک به او تنها یک فنجان را در خانه اش شسته... چای تازه دمی جلوی او گذاشته، هرچند او هیچگاه به کسی نمی گفت چه کنند یا چه نکنند و تنها و آرام به کارش مشغول می شد و کسی نیز از راز تنهایی اش هیچگاه باخبر نشد، نفهمید که چرا او همیشه تنها بود، چه با خود می گفت و می اندیشید؟ چه زیر لب نجوا می کرد؟غرولند یا دعا و ذکر؟هنوز هم نفهمیدم چه بر سر قبر پدر خود می گوید؟ تنها می بینم که تکه سنگی را از گوشه ی زمین همیشه خاکی برمی دارد و ضربه ای کوچک به نشانه ی فراخوانی پدرش بر روی قبر می زند و برایش فاتحه ای می خواند و دستی هم بر قبر می کشد...
یکبار دیدم سر هر قبر از جمله قبر پدرش یک شاخه گل بود، به قدری خوشحال شد و صورتش گلگون شد که باورش برایم سخت بود.احترام هم احترام قدیم... عشق هم عشق های قدیم، حتی کشیده ای از سر نادانی و جهل پدر هم مانعش نشد...کشیده ای که منجر به کم شنیدن مادربزرگ شد...شاید هم مادربزرگ از این بابت خوشحال است و پدرش را شاکر، که باعث شد کمتر بشنود و کمتر بداند...کسی چه می داند؟ کینه ای بر دل مادربزرگ نیست...اما وای به حال زمانی که مادربزرگ را بغض بگیرد... تصور هاله ی اشک چشمان سرخش برایم غیر قابل تحمل است.چشمان سرخی که آهش یک عالم را می سوزاند... همه ی دعاهایش را برای خدا می برد و آهش را نیز از او می خواهد.
آه مادربزرگ...مادربزرگ...
نویسنده : p.a