سلام آقا ...
خوبی ؟، چقدر دیوانه ام من که از احوال شما می پرسم ؛ شمایی که روزی چندبار خودم به تنهایی انقدر اذیتتان می کنم ، مگر می شود خوب باشی !!!
آقای من اینجا آدمها از حد بی نهایت هم گذشته اند. دیگر انقدر بد شده اند که این بدی دیده نمی شود، جنایت و بی نجابتی از حد ترخص هم بالا زده است؟! آقای من نمی گوییم نیا ،نه،بیا ولی بدان اینجا چشم ها برای نبودنت گریان نیست؛ اینجا دلها برای نبودنت نمی شکند؛ اینجا اصلا دلی نیست ، دلی نیست که بشکند، دلی که هوس و شهوت آن را محاصره کرده باشد که دل نیست ؛ اینجا پسران دختر شده اند، آرایش زنانه شان مجال فکر کردن در مورد هویت آنها را نمی دهد، دختر ها هم از این قافله ی پر از فریب های شیطانی جا نمانده اند. اینجا دیگر محبت در دلها اثر ندارد؛ آدمها به خود فروشی رسیده اند؛ اینجا برای گذراندن زندگی می فروشند خود را، هویتشان را، عشق را و همه چیز را ...
می دانی آقا اینجا از عشق واژه های تازه ای ساخته شده است، نه آقای من اینجا دلها دلگیر است ولی نه از نبودن شما ، از بودن این همه آدم که همه نیستند و انگار هیچ کدام نبوده اند.
آقای من ، مهربان پسر فاطمه ، نمی دانی اینجا هر روز در کوچه های ایران سیلی می زنند، تیر باران می کنند و کربلا را تکرار میکنند برای اهل بیت ...
اینجا حتی در قاب جعبه های جادو هم هویت ها فروخته شده است ، نمی دانم دعوتت کنم بیایی یا نه ؛ می دانم در هر دو صورت خون دل می خوری،
مرا ببخش ، مرا ببخش پسر فاطمه ...
می دانم چقدر اذیتت کرده ام ولی راستش را بخواهی امشب آمده ام بگویم من تحمل این ترس و دلهره وجودم را ندارم ، من نمی دانم می توانم خود را در بین این همه گناه و ابزار گناه حفظ کنم یا نه؟؟؟
آمده ام بگویم جان مادرت مرا آن خود کن ، مُردم از بس گدایی محبت کردم ولی همچنان کاسه ی گدایی ام خالی ...
آقای من، یوسف، اینجا حتی آدمهایی که ادعای با تو بودن هم می کنند با تو نیستند ؛ حتی نمی توانی اعتماد کنی به خودت ، به این همه شخصیت و هویت که پوچند.
آقا بیا ، بیا و این ایران را که روزی گل های خود را پرپر کردند تا طعم بودنت را بچشند، آباد کنی .
نمی دانی آقا چه شرمی دارد نگاه به صورت عکس هایی که ثمره ی زندگی آدمهایی بوده اند که شخصیت و هویتشان معلوم بوده اند ؛ آدمهایی که فدا کرده اند خود را برای من و چادر مشکی ام ؛ اما من چه بی حیا و چه بی شرمانه در مقابل آنها در جلو آینه همه چیز را فراموش می کنم و تمام حواسم را به آینه و رنگ و لعاب کنار آینه می سپارم ...
بیا آقا ، اینجا هیچ جایش امن نیست ؛ حتی درون دلهایی که اگر تکه تکه هم شوند خدا را درونش نمیابی!!!
اینجا حرمت ها را شکسته اند. بیا ، بیا آقا ، بیا و نور باران کن ، بیا و دلخوشی بخش عکس های روی دیوار اتاقم باش، بیا و دلهای آدمها را به آنها برگردان ،هویت و شخصیتشان را مشخص کن.
آری پسر فاطمه آمدنت نوری به دنیا می بخشد؛
بیا ...
نویسنده : مژگان مهری
- ۹۳/۰۲/۱۹