چرا نافله نمی خوانید ؟چرا عاشورا نمی خوانید؟چرا جامعه نمی خوانید :: *مشکات*کانون قرآن و عترت
کدستان
صفحه اصلیدرباره کانونثبت نامدل نوشتهتماس با ما
کدستان
پل ارتباطی
برای ارتباط با ما میتواند از طریق ایمیل و سامانه پیام کوتاه اقدام نمایید
Meshkat.abru@gmail.com
10004414029466
با تشکر
 X با سلام
به سایت کانون قرآن و عترت خوش آمدید
برای استفاده از تمام امکانات سایت و نمایش بهتر از مرورگر گوگل کروم و فایرفاکس استفاده کنید
برای بهبود هرچه بیشتر مطالب و کارایی بهتر سایت، ما را از نظارات خود مطلع سازید
نظرات شما موجب دلگرمی ما خواهد بود
از حسن انتخاب شما ممنونیم

*مشکات*کانون قرآن و عترت

کانون قرآن و عترت دانشگاه آیت الله بروجردی(ره)

کانون قرآن و عترت دانشگاه آیت الله بروجردی(ره)

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

آیه روز

شرح احادیث

نواها

آخرین نظرات

معرفی لینک های مفید

طبقه بندی موضوعی

سال 93

حدیث روز

سایت مراجع معظم تقلید

ختم قرآن گروهی

اوقات شرعی

عضویت در کانون

  • ۰
  • ۰

 دست خود را بر زانوی من زد و فرمودند :
« چرا نافله نمی خوانید ؟ نافله ، نافله ، نافله » ، سه مرتبه این را تکرار فرمود
باز فرمودند : « چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا ، عاشورا ، عاشورا » ، و سه مرتبه تکرار فرمودند
و بعد فرمودند : « چرا جامعه نمی خوانید ؟ جامعه ، جامعه ، جامعه»


سید رشتی ( رحمة الله ) می گوید : در سال 1280 برای حج بیت الله الحرام از شهر رشت حرکت کرده ، در تبریز در خانه تاجر معروفی به نام حاج صفرعلی تبریزی مهمان شدم . کاروان حرکت کرده بود و من متحیر بودم که چگونه سفر کنم ؟ در این میان کاروان حاج جبار جلودار سرهی اصفهانی به طرفهای «طربوزن» حرکت کرد . من به تنهایی اسبی از او کرایه کرده و به راه افتادم . چون به اولین کاروان سرا رسیدم ، سه نفر دیگر به تشویق حاج صفرعلی به نام های : حاج ملا باقر تبریزی ، حاج حسین تاجر تبریزی و حاج علی به من ملحق شدند . با هم رفیق شدیم و حرکت نمودیم تا به ارض «روم» رسیدیم و از آنجا عازم «طربوزن» شدیم.

در یکی از کاروانسراهای میان این دو شهر ، حاج  جبار به نزد ما آمد و گفت : کاروانسرایی که در پیش داریم ترسناک است ، کمی عجله کنید تا همراه کاروان باشید ؛ چون معمولا با فاصله  کمی از کاروان حرکت می کردیم . ما تقریبا دو ساعت و نیم یا سه ساعت پیش از اذان صبح حرکت کردیم ، و هنوز نصف یا سه ربع فرسخ راه نرفته بودیم که هوا ابری شد و ابرها جلوی مهتاب را گرفتند و هوا تاریک ، و بارش برف شروع شد . شدت بارش برف به قدری بود که رفقا همه سرخود را پوشانده و با سرعت حرکت می کردند . من هرچه سعی کردم خودم را به آنها برسانم نتوانستم . آنها دور شدند و رفتند و من تنها ماندم . از اسب پیاده شدم و در کنار نشستم .

خیلی مضطرب بودم ؛ چون برای هزینه سفر تقریبا مبلغ ششصد تومان همراهم بود . مقداری فکر کردم و تصمیم گرفتم در همان جا بمانم تا هوا روشن شود و به کاروانسرای قبلی برگردم و آنجا چند محافظ به همراه بردارم و توسط آن ها به کاروان ملحق شوم . دراین حال بودم که ناگاه در برابر خود باغی دیدم . باغبانی در آن بود که بیلی در دست گرفته و به درختان می زد و برف آنان را می ریخت . او نزد من آمد و با فاصله کمی ایستاد و فرمود : تو کیستی ؟ عرض کردم : رفقایم رفتند و من تنها ماندم و راه را بلد نیستم . به زبان فارسی فرمودند : « نافله بخوان تا راه را پیدا کنی»

من مشغول خواندن نماز شب شدم. نماز را که تمام کردم او دوباره آمد و فرمود : چرا نرفتی ؟ گفتم : به خدا راه را بلد نیستم . فرمود: « جامعه بخوان »

من با آن که بارها به زیارت عتبات عالیات مشرف شده بودم ، زیارت جامعه را تا آن زمان ازحفظ نبودم ، با این حال بلند شدم و زیارت جامعه را به طور کامل از حفظ خواندم . باز آن آقا نمایان شد و فرمود : نرفتی ؟ هستی ؟ بی اختیار گریستم و گفتم : هنوز هستم و راه را بلد نیستم . ایشان فرمودند: « عاشورا بخوان » من زیارت عاشورا را نیز تا آن زمان از حفظ نبودم . 

برخاستم و از حفظ مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم و زیارت را با همه لعن و سلام و دعای علقمه خواندم . باز آن آقا آمد و فرمود : نرفتی ؟ هستی ؟ گفتم نه ، هنوز نرفتم ، تا صبح هستم . فرمودند : من الان تو را به کاروان می رسانم . سپس رفت و بر مرکبی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد ، فرمود : به ردیف من بر مرکب سوار شو . من سوار شدم ، و افسار اسبم را کشیدم، ولی اسب حرکت نکرد. فرمود افسار اسب را به من بده ، من افسار را به او دادم . بیل خود را به دوش چپ گذاشت و افسار اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد . اسب در نهایت تمکین متابعت کرد . و حرکت نمود . سپس دست خود را بر زانوی من زد و فرمود :

« چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله ». سه مرتبه این را تکرار فرمود باز فرمود : « چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا » و سه مرتبه تکرار فرمود بعد فرمود : « چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه»

ایشان در هنگام پیمودن راه ، دایره وار حرکت می کرد . ناگاه رو به من کرد و فرمود: « آنها رفقای شما هستند که در کنار چشمه آبی فرود آمده اند » آنها مشغول وضو برای نماز صبح بودند . من از مرکب پایین آمدم. خواستم سوار مرکب خودم شوم ولی نتوانستم . آن بزرگوار پیاده شد و بیل را در برف فرو و مرا سوار کرد و سر اسب را به سمت رفقا برگردانید . در این حال به این فکر افتادم که این آقایی که به زبان فارسی حرف می زد که بود ؟ در صورتی که در آن منطقه همه ترک و مسیحی بودند و به زبان ترکی حرف می زدند و چگونه با این سرعت مرا به رفقایم رسانید ؟ پشت سر خود را نگاه کردم اما کسی را ندیدم و اثری از او نبود، سپس به رفقایم ملحق شدم.

فرآوری: فاطمه زین الدینی

بخش مهدویت تبیان  

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی