دل نوشته :: *مشکات*کانون قرآن و عترت
کدستان
صفحه اصلیدرباره کانونثبت نامدل نوشتهتماس با ما
کدستان
پل ارتباطی
برای ارتباط با ما میتواند از طریق ایمیل و سامانه پیام کوتاه اقدام نمایید
Meshkat.abru@gmail.com
10004414029466
با تشکر
 X با سلام
به سایت کانون قرآن و عترت خوش آمدید
برای استفاده از تمام امکانات سایت و نمایش بهتر از مرورگر گوگل کروم و فایرفاکس استفاده کنید
برای بهبود هرچه بیشتر مطالب و کارایی بهتر سایت، ما را از نظارات خود مطلع سازید
نظرات شما موجب دلگرمی ما خواهد بود
از حسن انتخاب شما ممنونیم

*مشکات*کانون قرآن و عترت

کانون قرآن و عترت دانشگاه آیت الله بروجردی(ره)

کانون قرآن و عترت دانشگاه آیت الله بروجردی(ره)

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

آیه روز

شرح احادیث

نواها

آخرین نظرات

معرفی لینک های مفید

طبقه بندی موضوعی

سال 93

حدیث روز

سایت مراجع معظم تقلید

ختم قرآن گروهی

اوقات شرعی

عضویت در کانون

  • ۰
  • ۰

دل نوشته


    حرف های یک عاشق در قالب دل نوشته

  ... از همان اولش هم به زور آمدم،چند سالی بود آرزوی آمدن به این جا را داشتم  ولی خوب حالا که آمدم هم ....

وقتی رفتیم فکه دنیایم عوض شد . آرامش تمام وجودم را گرفت

آن جا به حسین فاطمه نزدیک تر بودم؛ولی چرا ؟؟؟ چرا حسین فاطمه؟

آنقدر بد بودم ...

آخر بدن من خیلی غوغا کرده بودی که فکه را هم از من گرفتی

آقا جان می دانی آن لحظه که در فکه حالم بد شد و مجبور شدم آنجا را ترک کنم  چه آواری روی سرم خراب شد؟

قابل ندانستی،نه...

اما هیچ کس این را درک نمی کرد که من وقتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم همه ی وجودم را داخل خاک فکه جا گذاشته بودم و بدتر از آن خبری که دکتر گفت :من نباید با بچه ها برگردم ...

دیگر تاب نیاوردم بیچاره رئیس اورژانس چقدر سعی می کرد آرامم کند ،می گفت: گریه نکن خودم خوب که بشی می برمت شلمچه، طلایی.

اما او نمی دانست در دل من آتشی برپاست که خاموش شدنی نبود؛حالا تمام وجودم شده بود این فکر که شهدا پسم زدند،امام حسین لایق ندانست و برم گرداند...

خواهش و التماسم توفیقی نکرد

داخل خانه دخترعمویم که بودم، دنیا برایم جهنم شده بود .به تمام بچه هایی که در ماشین بودن زنگ زدم به: آقای توکلی، خانم توکلی به بابام و...

ای خدا انگار دقیقه ها با دلم بازی می کردند، هر دقیقه یک سال می گذشت ... یا نه اصلا نمی گذشت...

انقدر پاپی شدم تا اجازه دادن شب برگردم پادگان ولی ...

آرزوی من دیگر آتش زده شده بود دیگر شلمچه و طلاییه ای در کار نبود .

اصلا امکان دارد من بتوانم برگردم، فکر نکنم ...اگر قرار بود اجازه بدهند بیایم پابوسشان، راه آمده را که پسم نمی زدند و برم نمی گردانند.

کاش ،کاش آقای توکلی قبول می کرد برمی گشتم آنوقت، آنقدر که الان آتش در وجودم  هست، نبود.

حتی نمی توانید تصور کنید که چه در وجودم می گذرد

من کل این راه را برای شلمچه آمده بودم

ولی حال...
نویسنده:مژگان مهرى

  • ۹۲/۱۲/۲۱
  • گروه کوثر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی