حرف های یک عاشق در قالب دل نوشته
... از همان اولش هم به زور آمدم،چند سالی بود آرزوی آمدن به این جا را داشتم ولی خوب حالا که آمدم هم ....
وقتی رفتیم فکه دنیایم عوض شد . آرامش تمام وجودم را گرفت
آن جا به حسین فاطمه نزدیک تر بودم؛ولی چرا ؟؟؟ چرا حسین فاطمه؟
آنقدر بد بودم ...
آخر بدن من خیلی غوغا کرده بودی که فکه را هم از من گرفتی
آقا جان می دانی آن لحظه که در فکه حالم بد شد و مجبور شدم آنجا را ترک کنم چه آواری روی سرم خراب شد؟
قابل ندانستی،نه...
اما هیچ کس این را درک نمی کرد که من وقتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم همه ی وجودم را داخل خاک فکه جا گذاشته بودم و بدتر از آن خبری که دکتر گفت :من نباید با بچه ها برگردم ...
دیگر تاب نیاوردم بیچاره رئیس اورژانس چقدر سعی می کرد آرامم کند ،می گفت: گریه نکن خودم خوب که بشی می برمت شلمچه، طلایی.
اما او نمی دانست در دل من آتشی برپاست که خاموش شدنی نبود؛حالا تمام وجودم شده بود این فکر که شهدا پسم زدند،امام حسین لایق ندانست و برم گرداند...
خواهش و التماسم توفیقی نکرد
داخل خانه دخترعمویم که بودم، دنیا برایم جهنم شده بود .به تمام بچه هایی که در ماشین بودن زنگ زدم به: آقای توکلی، خانم توکلی به بابام و...
ای خدا انگار دقیقه ها با دلم بازی می کردند، هر دقیقه یک سال می گذشت ... یا نه اصلا نمی گذشت...
انقدر پاپی شدم تا اجازه دادن شب برگردم پادگان ولی ...
آرزوی من دیگر آتش زده شده بود دیگر شلمچه و طلاییه ای در کار نبود .
اصلا امکان دارد من بتوانم برگردم، فکر نکنم ...اگر قرار بود اجازه بدهند بیایم پابوسشان، راه آمده را که پسم نمی زدند و برم نمی گردانند.
کاش ،کاش آقای توکلی قبول می کرد برمی گشتم آنوقت، آنقدر که الان آتش در وجودم هست، نبود.
حتی نمی توانید تصور کنید که چه در وجودم می گذرد
من کل این راه را برای شلمچه آمده بودم
نویسنده:مژگان مهرى
- ۹۲/۱۲/۲۱