یکی از بچه هایی که کامنت گذاشته بود خواست که در این مسافرت کمی بیشتر راجع به عمو راوی بگیم.
بسیار خب این پست مخصوص ایشون هست.
عمو راوی کسی بود که به مناطق آشنایی داشت و کار همیشگی اش بود که دانشجوها رو به این مناطق ببره و از خاطراتش براشون تعریف کنه.
کسی بود که پا به پا با کسانی که رفتند تا ما بمانیم بودند و با کسانی که جسم خودشون رو گذاشتن تا روحشون صیقل داده بشه.
اولین باری که عمو راوی رو دیدم توی اتوبوس داشت با یکی از مسئولینمون راجع به دوان جنگ صحبت می کرد و فرق جوانان دیروزی و امروزی... حدس می زدم که بحث خسته کننده ای داشته باشن ولی وقتی به حرفاشون گوش کردم دیدم عمو راوی داره می گه: بچه های اون موقع جون و پوست و گوشت و خونشون رو گذاشتن برای کشور ولی جوونای الان مغزشون رو...
با این حرف لبخندی به لبم اومد، خسته شدم از بس شنیدم ما رو مقایسه می کردن و می گفتن ما اونطور بودیم و شما اینطور... انگار از همون اول عمو راوی با همه فرق داشت...
حرفشون رو قطع کردم و جریان گذشته ی خودم رو برای عمو راوی شرح دادم و گفتم که چی بودم و چی شدم و چرا می خوام بیام به این مسافرت و بار اولمه که میام و از این حرفا... با خودم گفتم ممکنه الان بگه به من چه ربطی داره؟ ولی تمام وجودش گوش شده بود و همین منو تشویق می کرد که بیشتر براش حرف بزنم.
براش حرف زدم از حس و حالم... اونم جواب سوالام رو می داد. بهش گفتم: حاج آقا من می خوام یه کتاب راجع به واقعیات عجیب جنگ بنویسم... می تونید کمکم کنید؟
اونم لبخند دلنشینی زد و قبول کرد و گفت: نصف خاطراتم رو توی مسافرت می گم و اگه بیشتر خواستی من در خدمتتم...
فکر نمی کردم قبول کنه، چقدر مهربون و گرمم و صمیمی بود، من توی اتوبوس چادر سر نمی کردم چون عادت نداشتم و فکر می کردم چون چادر سرم نیست اونم جواب سربالا بهم بده ولی واقعا انگار داشت با دختر خودش صحبت می کرد، منم انگار داشتم با جای خالی بابام که توی اون روز به مدت یک هفته رفته بود مشهد صحبت می کردم،سیــــر نمی شدم...
ازش پرسیدم: حاج آقا منکر این موضوعید که بچه ی 16 ساله توی سن خودش آرزوهایی داره؟
ـ نه به هیچ وجه
ـ پس چرا توی اون سن رفتید به جنگ؟
فقط نگاهم کرد... نگاهش سوزنده بود، با همین نگاهش اشک از چشمانم جاری شد، خدایا من که انقدر راحت گریه ام نمی گرفت پس یکدفعه چی شد؟فکر می کنم تونستم توی چشمای عمو راوی غم و حسرتی که توی دلش هست رو بخوانم، تونستم بفهمم که دلش می خواست الان بجای دوستاش باشه و تن گرمش فرش شلمچه رو ببافه.
چشمانش، آب گرم اروند را به جریان درآورد...
خون پاکش، خونابه ی شقایق های فتح المبین را آبیاری کند.
دیدم جواب نمی ده گفتم:چرا؟
ایندفعه لبخند زد و گفت:بــــاور...
این کلمه از روی زبانش نمی افتاد... هروقت که آن را به زبان می آورد من به فکر فرو می رفتم.
گفت: من یه بار پای خودم رو تا زانو از دست دادم و دوباره به جبهه اومدم و دوباره پام رو از دست دادم...
خـــــداااااااا...
خجالت از چشمان این مــــرد امانم را بریده بود،چرا باید او بخاطر من پای خود را از دست بدهد و من از او دلیلش را بپرسم...
لال شدم...
برایم صحبت کرد، دیگر توان حرف زدن نداشتم،حواسم نبود که کل اتوبوس چشم و گوش به صحبت های عمو راوی شده بود.
دیگر حتا توان شنیدن را هم نداشتم، وقتی برایم تعریف می کرد که چه کشیده...
از آب خوردنم شرم داشتم... او می گفت غذای خوشمزه ی ما روغن ته قابلمه غذا بود و من کباب بخورم؟ او می گفت و من در ذهن خود آن را حک می کردم تا بدانم چه بنویسم...
این مــــرد خود، یک کتاب بود... یک مثنوی صد فصل بود و من به دنبال سوژه ی کتابم می گشتم.
این مرد نشانه ی بازمانده از معنای استقامت بود، گرد نقره ای رنگ رنج بر موهای کم پشتش نمایان بود.
هنگامیکه نماز می خواند، اخلاص را در نمازش می دیدم، می فهمیدم که دارد با امثال مــحــمــد صحبت می کند که چرا مرا با خود نبردی؟ چرا گذاشتی بمانم تا بجای تو با خاطراتت زندگی کنم؟ چرا ضمانت نکردی که مرا با خود آسمانی کنی؟ چرا از من کوچکتر بودی و مقامت از من بالاتر رفت؟
هنگامیگه به کویر می نگریست می دیدم در چشمانش تداعی لحظات سخت و طاقت فرسای عملیات های شبانه است... عملیات هایی که از عقل غیر ممکن و از قلب امکان پذیر شد...
به کویر گونه ی دیگری می نگریست... در قلبم همانند دختر نداشته اش او را نوازش می کردم و با دیدنش جلوی چشمم تنها می شکستم از زجری که آن را می خورد، این مناطق هرگز برای او تکراری نخواهد شد... او همانند پرنده ای بال شکسته است که می خواهد پرواز کند اما مانعی برای او سد ساخته... دوستانش را می بیند که کوچیدن کردند و خود همچنان در این خزان برگ دست و پا می زند و نمی تواند کاری بکند.
هنگامیکه گفت: من دختر ندارم... خدا منو دوست نداشته بهم دختر نداده.
در دلم برایش خون گریه کردم... با اینکه بغض کرده بودم ولی گفتم: حاج آقا توروخدا غصه نخورید، همه ی ما دختراتون هستیم.
هنگامیکه بخاطر پایم به بیمارستان رفتم و بازگشتم و درحال بستن پایم بودم، با دو عصایش به سمتم آمد، خجل بودم از اینکه نمی تونستم مانعش شوم، آمد و روبرویم ایستاد و به دوستانم گفت که چکار کنند تا درد پایم بهتر شود، نگاهم به پایش افتاد...
بــــــــاور...
باور در این پای تبرک آسمانی شده نهفته بود. دقیقا عین پدرم با من حرف می زد، هنگامیکه من مریض می شوم پدرم مرا در آغوش می گیرد و آرامم می کند،خدا روشکر که عینک برچشم داشتم و عمو راوی سُرخی حاصل از بعضم را از چشمانم ندید وگرنه غصه می خورد و می پنداشت از برای درد پایم اشک ریخته ام.
دوبار از دست دادن پای این مــــــرد، خود یک واقعه ی عجیب است که شاید اولین تیتر کتابم شود.
او از حرف زدن و حرف شنیدن خسته نمی شد، انگار برای اولین بار بود که با دانشجویان بهه این مناطق می آمد...
غیــــرت این مـــرد... همه را عاشق کرد...
و در آخر از ما خواست تا برایش آرزو کنیم که به پیش مـــحـــمـــد برود و آسمانی شود...
از ما دعای شهــــادت خواست.
والسلام.
نویسنده: p.a
- ۹۲/۱۲/۲۰