این دلنوشته نقل یکی از عاشقان این مسافرت است
درد پایم مجال نفس کشیدن را از من ستانده.
آنروز که دیدم بیشتر از خودم، بچه های همسفرم مراقب حالم هستند احساس خوبی به من دست داد...
زهرا،معصومه، فاطمه، پگاه...حتا خاطره که در همین مسافرت دری به اولین تجربه ی آشنایی مان باز شد.
یاد حرفای حاج آقا افتادم که می گفت: همینطور که شما نمی تونید تحمل کنید دوستتون داره زجر می کشه، منم نمی تونستم تحمل کنم که همرزمانم در عملیات دارن از تشنگی هلاک می شوند.
آنروز که برای بستن پایم از اتوبوس پیاده شدم تا بوی داروی آن بچه های دیگر را اذیت نکند دیدم که حاج آقا آرام آرام با همان پایی که به این کشور هدیه اش کرده و با دوعصایی که حال دیگر پس از این با او انس گرفته جلو آمد و از من دلجویی کرد و لحنش دقیقا مثل لحن پدرم پرمهر و دلنشین بود و این موجب شد برای لحظاتی غربت را از یاد ببرم، هنگامیکه برایم حرف می زد احساس می کردم دیگر پایم درد ندارد،چون داشت برای آسایش من حرف می زد، راجع به درد من...راجع به پایی که خود آن را جا گذاشت،از داشتن آن محروم است...
محروم که نه...
به هرحال هر فرشته ای تنها به دو بال نیاز دارد تا دست و پا و...
چگونه می توان به آسمان عروج کرد درحالیکه وابستگی هایی تو را از پروازت منع می کنند؟ما خدا را از کودکی در آسمان می بینیم، چگونه می توان به خدا پیوست درحالیکه تعلقاتی خاطر تو را پر کرده اند؟
انسان با روحش پرواز می کند،جــــســـم بر او سنگین است.
وقتی با حاج آقا درمورد حسب حالش صحبت می کردم، فاصله ی چشمانم تا چشمانش کمتر از 30 سانت بود ولی در عمق نگاهش دنیایی بود که برای من مبهم بود، من آمده بودم تا این دنیا را بشناسم.
ازش پرسیدم پسر بچه ی 16 ساله چرا؟ گفت باور...
پرسیدم چرا بعد از مجروحیت دوباره به جبهه بازگشتی؟ گفت باور...
این باور چیست؟ آیا حسی جدید است؟
چرا فاصله ی چشمانمان کوتاه بود و فاصله ی دنیایمان فرسنگ ها؟
چرا او به کویر جور دیگری می نگریست؟جور دیگری نماز می خواند؟چرا وقتی نام همرزم هم سن و سالش"محمد" را به زبان می آورد چندصد محمد از پیرامونش زاده می شد؟چرا آب برای او معنای دیگری داشت؟
معنای تشنگی نداشت...
معنای شرف داشت...
معنای رفاقت داشت...
معنای باور داشت...
وقتی جای خالی پای مقدسش را که برای آسایش امثال من آسمانی کرده، می بینم از درد پایم خجالت می کشم، از ضجه دردهای شبانه ام خجالت می کشم، از مداوا کردنش خجالت می کشم، از عکس گرفتنم خجالت می کشم...
عکس از چه بگیرم؟ مگر از باور می توان عکس گرفت؟
مگر از احساس می توان تصویر ساخت؟
مگر معنای بی نهایت را می توان در قالب حروف و ترکیب رنگ های محدود تعریف کرد؟
باور تجربه می خواهد نه قلم...
پرواز دل کندن می خواهد نه بهانه...
دیدار باور می خواهد نه پای رفتن...
باور ایمان می خواهد نه ریا...
ایمان اعتماد می خواهد نه صرفا اعتقاد...
اعتماد عــشــق می خواهد نه صرفا عقل...
عشق چه می خواهد؟
به دور و برت بنگر... آری کویـــر... در کویر چه می بینی؟ تنها خاک؟ تنها گرما؟... چشمانت را ببند و به قلبت رجوع کن.
حال چشمانت را بگشای و به همین کویر بنگر...
دیگر نمی توانم بگویم چه می بینی چون از احساسات نمی توان تصویر ساخت.
یا حق
نویسنده: p.a
حیف که به این مسافرت نیومدم.
کاش زمانش وسط کلاسا نبود.
یه بار بیشتر نرفتم.
دلم می خواد یه بار دیگه اونجا رو ببینم.
طلاییه نرفتم ولی دوست دارم برم.
لطفا سال بعد موقعی بندازید که کلاسا تموم شده باشه