آنچه در راهیان گذشت... :: *مشکات*کانون قرآن و عترت
کدستان
صفحه اصلیدرباره کانونثبت نامدل نوشتهتماس با ما
کدستان
پل ارتباطی
برای ارتباط با ما میتواند از طریق ایمیل و سامانه پیام کوتاه اقدام نمایید
Meshkat.abru@gmail.com
10004414029466
با تشکر
 X با سلام
به سایت کانون قرآن و عترت خوش آمدید
برای استفاده از تمام امکانات سایت و نمایش بهتر از مرورگر گوگل کروم و فایرفاکس استفاده کنید
برای بهبود هرچه بیشتر مطالب و کارایی بهتر سایت، ما را از نظارات خود مطلع سازید
نظرات شما موجب دلگرمی ما خواهد بود
از حسن انتخاب شما ممنونیم

*مشکات*کانون قرآن و عترت

کانون قرآن و عترت دانشگاه آیت الله بروجردی(ره)

کانون قرآن و عترت دانشگاه آیت الله بروجردی(ره)

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

آیه روز

شرح احادیث

نواها

آخرین نظرات

معرفی لینک های مفید

طبقه بندی موضوعی

سال 93

حدیث روز

سایت مراجع معظم تقلید

ختم قرآن گروهی

اوقات شرعی

عضویت در کانون

  • ۰
  • ۰

این دلنوشته نقل یکی از عاشقان این مسافرت است

درد پایم مجال نفس کشیدن را از من ستانده.

آنروز که دیدم بیشتر از خودم، بچه های همسفرم مراقب حالم هستند احساس خوبی به من دست داد...

 

زهرا،معصومه، فاطمه، پگاه...حتا خاطره که در همین مسافرت دری به اولین تجربه ی آشنایی مان باز شد.

یاد حرفای حاج آقا افتادم که می گفت: همینطور که شما نمی تونید تحمل کنید دوستتون داره زجر می کشه، منم نمی تونستم تحمل کنم که همرزمانم در عملیات دارن از تشنگی هلاک می شوند.

آنروز که برای بستن پایم از اتوبوس پیاده شدم تا بوی داروی آن بچه های دیگر را اذیت نکند دیدم که حاج آقا آرام آرام با همان پایی که به این کشور هدیه اش کرده و با دوعصایی که حال دیگر پس از این با او انس گرفته جلو آمد و از من دلجویی کرد و لحنش دقیقا مثل لحن پدرم پرمهر و دلنشین بود و این موجب شد برای لحظاتی غربت را از یاد ببرم، هنگامیکه برایم حرف می زد احساس می کردم دیگر پایم درد ندارد،چون داشت برای آسایش من حرف می زد، راجع به درد من...راجع به پایی که خود آن را جا گذاشت،از داشتن آن محروم است...

محروم که نه...

به هرحال هر فرشته ای تنها به دو بال نیاز دارد تا دست و پا و...

چگونه می توان به آسمان عروج کرد درحالیکه وابستگی هایی تو را از پروازت منع می کنند؟ما خدا را از کودکی در آسمان می بینیم، چگونه می توان به خدا پیوست درحالیکه تعلقاتی خاطر تو را پر کرده اند؟

انسان با روحش پرواز می کند،جــــســـم بر او سنگین است.

وقتی با حاج آقا درمورد حسب حالش صحبت می کردم، فاصله ی چشمانم تا چشمانش کمتر از 30 سانت بود ولی در عمق نگاهش دنیایی بود که برای من مبهم بود، من آمده بودم تا این دنیا را بشناسم.

ازش پرسیدم پسر بچه ی 16 ساله چرا؟ گفت باور...

پرسیدم چرا بعد از مجروحیت دوباره به جبهه بازگشتی؟ گفت باور...

این باور چیست؟ آیا حسی جدید است؟

چرا فاصله ی چشمانمان کوتاه بود و فاصله ی دنیایمان فرسنگ ها؟

چرا او به کویر جور دیگری می نگریست؟جور دیگری نماز می خواند؟چرا وقتی نام همرزم هم سن و سالش"محمد" را به زبان می آورد چندصد محمد از پیرامونش زاده می شد؟چرا آب برای او معنای دیگری داشت؟

معنای تشنگی نداشت...

معنای شرف داشت...

معنای رفاقت داشت...

معنای باور داشت...

وقتی جای خالی پای مقدسش را که برای آسایش امثال من آسمانی کرده، می بینم از درد پایم خجالت می کشم، از ضجه دردهای شبانه ام خجالت می کشم، از مداوا کردنش خجالت می کشم، از عکس گرفتنم خجالت می کشم...

عکس از چه بگیرم؟ مگر از باور می توان عکس گرفت؟

مگر از احساس می توان تصویر ساخت؟

مگر معنای بی نهایت را می توان در قالب حروف و ترکیب رنگ های محدود تعریف کرد؟

باور تجربه می خواهد نه قلم...

پرواز دل کندن می خواهد نه بهانه...

دیدار باور می خواهد نه پای رفتن...

باور ایمان می خواهد نه ریا...

ایمان اعتماد می خواهد نه صرفا اعتقاد...

اعتماد عــشــق می خواهد نه صرفا عقل...

عشق چه می خواهد؟

به دور و برت بنگر... آری کویـــر... در کویر چه می بینی؟ تنها خاک؟ تنها گرما؟... چشمانت را ببند و به قلبت رجوع کن.

حال چشمانت را بگشای و به همین کویر بنگر...

دیگر نمی توانم بگویم چه می بینی چون از احساسات نمی توان تصویر ساخت.

یا حق

نویسنده: p.a

  • ۹۲/۱۲/۱۸
  • گروه کوثر

دلنوشته راهیان نور

راهیان نور

نظرات (۴)

خیلی قشنگ بود.
حیف که به این مسافرت نیومدم.
کاش زمانش وسط کلاسا نبود.
یه بار بیشتر نرفتم.
دلم می خواد یه بار دیگه اونجا رو ببینم.
طلاییه نرفتم ولی دوست دارم برم.
لطفا سال بعد موقعی بندازید که کلاسا تموم شده باشه
پاسخ:
نظر لطف شماست
انشاالله در سفرهای بعدی همراه کاروان ما باشید
سعی میکنیم که در آینده حتما اینکار رو انجام بدیم
ممنون از همراهی شما
با سلام و خسته نباشید.
ممنون،مطلب بسیار جالبی بود.
پاسخ:
سلام
ممنون / شاکریم از رضایت شما 
  • پوریا (عمران)
  • سلام.
    خیلی با احساس و قشنگ بود.
    اینو از بچه های خودتون نوشته؟
    کاش ما رو هم می بردین راهیان.
    اگه می شه عکسای مسافرت و مناطقی رو که بردید علاوه بر بُرد اینجا هم بذارید.
    مرسی
    پاسخ:
    بله
    نوشته یکی از نویسندگان سایت خودمون هست که در سفر حضور داشتند
    در آینده حتما این کار رو انجام میدیم
    لطفا بیشتر از عمو راوی مطلب بنویسین.
    پاسخ:
    انشا الله به زودی 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی