ویژه نامه شهادت امام حسن عسگری(ع) :: *مشکات*کانون قرآن و عترت
کدستان
صفحه اصلیدرباره کانونثبت نامدل نوشتهتماس با ما
کدستان
پل ارتباطی
برای ارتباط با ما میتواند از طریق ایمیل و سامانه پیام کوتاه اقدام نمایید
Meshkat.abru@gmail.com
10004414029466
با تشکر
 X با سلام
به سایت کانون قرآن و عترت خوش آمدید
برای استفاده از تمام امکانات سایت و نمایش بهتر از مرورگر گوگل کروم و فایرفاکس استفاده کنید
برای بهبود هرچه بیشتر مطالب و کارایی بهتر سایت، ما را از نظارات خود مطلع سازید
نظرات شما موجب دلگرمی ما خواهد بود
از حسن انتخاب شما ممنونیم

*مشکات*کانون قرآن و عترت

کانون قرآن و عترت دانشگاه آیت الله بروجردی(ره)

کانون قرآن و عترت دانشگاه آیت الله بروجردی(ره)

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

آیه روز

شرح احادیث

نواها

آخرین نظرات

معرفی لینک های مفید

طبقه بندی موضوعی

سال 93

حدیث روز

سایت مراجع معظم تقلید

ختم قرآن گروهی

اوقات شرعی

عضویت در کانون

  • ۰
  • ۰

تمام زندگی این امام مظلوم و شهید در زندان های سامره و زیر چشم های گستاخ عباسیان گذشت؛ با این حال در امر هدایت یاران خاص به اصول و موازین راستین شیعه فروگذار نکردند و در آخر هم به زهر کین حاکمان جور و کفر زمان به شهادت رسیدند. روز جمعه، هشتم ماه جمادی الثانی 232 هجری در سرَّ من رأی متولد شد؛ فرزند امام هادی و همسرش سوسن.

***

.......

پسر بزرگ امام هادی که از دنیا رفت، همه سر در گم بودند. می گفتند: «دیگر جانشینی ندارد!» 
مجلس ختم بود. می آمدند و به ایشان تسلیت می گفتند. جوانی آمد با قدی متوسط، اندامی متناسب، چشم های درشت و سیاه، ابروهای کشیده؛ زیبا تر از همه. آمد و نشست کنار امام. علی بن محمد رو به مردم کرد، اشاره کرد به او: «بعد از من حسن امام شماست.» 

***

امپراطور می خواست ملیکه را به عقد برادرزاده اش درآورد. مراسمی ترتیب دادند. کشیشان مسیحی هر کدام با لباس های مخصوص، شمعدان به دست، به صف ایستادند. خطبه ی عقد را که می خواندند زلزله شد، مجلس به هم ریخت. برادر داماد را آوردند به جای او، دوباره زلزله شد. جشن به هم خورد. انگار از همان اول معلوم بود ملیکه قسمتِ کس دیگری است. 

***

توی عالم خواب جدش شمعون و مسیح و عده ای از حواریون وارد کاخ شدند، منبری بزرگ و زیبا آوردند و جای تخت امپراطور گذاشتند. بعد دوازده نفر آمدند؛ یکی از یکی زیباتر و نورانی تر. پیامبرمسلمان ها بود و یازده امامشان. 
محمد رو کرد به شمعون: «ما آمده ایم از ملیکه برای پسرم، حسن، خواستگاری کنیم.» 
خوش حال شد، خندید. محمد رفت روی منبر و خطبه ی عقد را خواند. 
از خواب پرید. فکر می کرد شب و روز. فاصله ی عراق تا روم زیاد بود. فکر و ذهنش همه پیش حسن بود. چهارده روز بعد فاطمه آمد به خوابش، مریم و زن های دیگر هم بودند. 
گفت: «گله دارم از او. سراغم را نمی گیرد.» گریه می کرد بلند بلند. 
گفتند: «تا مسیحی هستی نمی آید. باید اسلام بیاوری.» 
مسلمان که شد خوابش را دید. گفت: «تا هر وقت که به ظاهر همسر من بشوی، هر شب به خوابت می آیم.» 

*

جنگ، کشته شدن، اسیر گرفتن، اسیری رفتن. 
پیروز شدند مسلمان ها. ملیکه هم جزء اسرا بود. برای اینکه کسی نشناسدش، خودش را مثل کنیز ها معرفی کرد. به اسم نرجس. 
صبح زود، کنار پل بغداد جمعشان کردند. دوست امام هادی آمد. نامه ای به او داد. می خواند و اشک هایش روی نامه می ریخت. به صاحبش اصرار کرد تا بفروشدش به دوست آقا. خریدش به همان اندازه ی پولی که آقا داده بود. تمام راه نامه را می بوسید و به چشمانش می گذاشت. رسیده بود به آن چیزی که می خواست. 
وارد خانه که شد، نرجس را دید. نگاهش کرد. گفت: «تا چند وقت دیگر پسری به دنیا می آورد که روی زمین آسایش، امنیت و عدالت می آورد.» 
حکیمه خندید. گفت: «می خواهی برایت خواستگاریش کنم؟» 
سرش را پایین انداخته بود. گفت: «با اجازه ی پدرم.» 
قبول کردند. زندگی مشترکشان شروع شد. فقط در یک اتاق کوچک. 

***

پدرش گفته بود هرکه بر جنازه ام نماز خواند جانشین من است. شهید که شد، حسن بر جنازه اش نماز خواند. 

***

ناصبی بود. گفت: «اگر ادعا می کنید او امامتان است، بگویید جواب سؤال های من را بدهد.» 
روی کاغذ بدون مرکب سؤال ها را نوشت. کاغذ سفید سفید بود. 

*

روی برگه نوشت، همه چیز را. هم جواب ها را، هم نام خودش را، هم نام مادر و پدرش را. ناصبی همان جا شیعه شد. 

***

روی انگشترش حک شده بود: «سُبحَانَ مَن لَهُ مَقَالیدُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض.» روی یکی دیگرش هم: «أنَا اللهُ الشَّهید.» 
می گفت: «می دانیم شما چه کارهایی می کنید. کاری نکنید که باعث بدنامی تان شود!» 

***

می آمدند. از کشورهای مختلف. به زبان خودشان حرف می زدند، او هم جواب می داد. به همان زبان. مانده بود مردی که در مدینه به دنیا آمده چطور همه ی زبان ها را می داند. 

***

آمده بود از امام نقره بگیرد برای تبرک و از آن انگشتر بسازد. نشسته بودند و حرف می زدند. یادش رفت برای چه آمده، خداحافظی کرد که برود. انگشتری به او داد، خندید و گفت: «نقره می خواستی؟ عوضش این را بگیر، مزد ساختش را هم سود کردی.» 

***

دست و بالمان تنگ شده بود. پدرم می گفت: «برویم سراغ امام و از او کمک بخواهیم.» نه می شناختیمش، نه تا به حال دیده بودیمش. بین راه پدرم گفت: «کاش 500 درهم به من بدهد، با دویست درهمش کار و باری راه بیندازم و دویست درهمش را در راه دین خرج کنم. صد درهم مانده را هم بگذارم برای خرج زندگی.» حرف های پدر که تمام شد پیش خودم گفتم: «کاش به من هم 300 دینار می داد تا بروم جبل و کاری شروع کنم.» 
روبه رویش که نشستم پرسید: «چرا تا به حال نیامدید پیش ما؟» 
پدرم جواب داد: «با اینحال و اوضاع خجالت می کشیدیم.» 
غلامش آمد، یک کیسه پول به پدرم داد و یکی به من. قبل از اینکه حرفی زده باشیم. توی کیسه ی پدر 500 درهم بود و توی کیسه ی من 300 درهم. همان که می خواستیم. کیسه ها را که گرفتیم امام گفت: «نرو جبل، برو سمت سوراء!» 

*

به خاطر حرف امام آمدم سوراء. مال و اموالی به هم زدم. ازدواج کردم. کارم به جایی رسیده که در آمد یک روزم هزار دینار است. 

***

چند مأمورجدی فرستاد با یک دستور قدیمی: «تا می توانید توی زندان شکنجه اش کنید.» 
پیغام آوردند برای خلیفه: «بیا و ببین مأمورانی که فرستادی، پشت سرش ایستاده اند به نماز.» 

*

آوردشان توی دربار. گفت: «نفرستادیمتان زندان تا نماز بخوانید؟!» 
گفتند: «تو بودی چه کار می کردی با مردی که روزها روزه می گیرد، و شب ها تا صبح نماز می خواند؟ حرف نمی زند، اما نگاهمان که می کرد بدنمان می لرزید.» این یکی تیرش هم به خطا رفت. فرستادشان خانه. 

***

همه مان جمع شده بودیم توی کوچه، منتظرش بودیم. دلمان تنگ شده بود برایش، نگاهمان به ته کوچه بود که دیدیم کسی یک کاغذ داد دستمان و رفت. بازش کردیم. دست خط خودش بود. نوشته بود: «به من سلام نکنید، اشاره هم نکنید، نه با دست، نه با سر، جان تان در خطر است.» 

***

ده هزار درهم از پسرعمویم طلب کاربودم. هرچه می رفتم و می آمدم، پولم را نمی داد. نامه ای نوشتم برای امام که دعا کند پسر عمویم نرم شود و پول را بدهد. جواب نامه آمد : «ناراحت نباش.» 
پسر عمو که آمد طلبم را بدهد، پرسیدم: «چطور آن همه اصرار می کردم خبری از پول نبود، حالا با پای خودت آمدی؟» 
ـ «حسن عسگری را دیدم در خواب، گفت طلب پسر عمویت را بده که مرگت نزدیک است!» 
جمعه ی همان هفته بود که از دنیا رفت. 

***

محتاج نان شبش بود. هرچه می رفت به دربار عباسی و گردنش را جلوی آن ها کج می کرد و کمک می خواست، فایده ای نداشت. حق داشتند. همگی مست بودند و غرق خوش گذرانی و مادیات. مشکلات مردم چه ربطی به آن ها داشت! 
نا امید شده بود، نزدیک خانه ی امام رسید. در خانه اش را کوبید. 
بدون اینکه چیزی بگوید کیسه ی پولی به او داد. آن وقت بود که فهمید خلافت حق چه کسی است! 

***

با یکی از دو گانه پرست ها حرفم شده بود. بحث کردیم با هم. دیدم انگار بد هم نمی گوید. ته دلم کمی نرم شد. از جلوی امام که رد می شدم انگشت اشاره اش را گرفت جلویم، گفت: «یکی، فقط یکی، خدا یکی است.» 
تمام بدنم یخ کرد و از هوش رفتم. 

***

امام می گفت: «دری است در بهشت که فقط نیکوکاران می توانند از آن رد بشوند.» 
با خودش گفت: «خدا را شکر! پس من هم می توانم. چون به خاطر احتیاجات مردم، خودم را به دردسر می اندازم.» 
گفت: «بله. کارت را ادامه بده. چون کسانی که در دنیا نیکی می کنند، در آخرت هم اهل نیکی هستند.» 

***

پرسیدند: « فضیلت سوره ی حمد چقدر است؟» 
امام فرمود: «آن قدر که خدا گفته از اول تا آیه ی إهدنا الصراط المستقیم، مربوط به خودم و بقیه در مورد بنده ام است. هر کس حمد بخواند هر آرزویی داشته باشد برآورده می کنم و از چیزهایی که می ترسد محافظتش می کنم.» 

***

از پشت پرده با مرم حرف می زد، همان کاری که پدرش هم می کرد. فقط موقعی که می خواست برود دربار می دیدندش. باید عادت می کردند تا از غیبت پسرش وحشت نکنند. 

***

شهیدش کردند، بعضی می آمدند و به خلیفه تبریک می گفتند. یکی از هوادارانش هم آمد، چشم غره ای به خلیفه رفت. گفت: «آمده ام تبریک بگویم اما، اگر رسول خدا بود برای آن عزاداری می کرد.» مات مانده بودند همه. 

برگرفته از کتاب: آفتاب نیمه شب/ نوشته ی فاطمه مستغنی 



ورود به ویژه نامه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی